: ازبزرگی پرسیدند؟
زندگی خود رابرچه بناکردی؟
گفت:چهاراصل,
1 -دانستم رزق مرادیگری نمیخورد,پس آرام شدم
2-دانستم خدامرامیبیند,پس حیاکردم
3 -دانستم کارمرادیگری انجام نمیدهد,پس تلاش کردم
4-دانستم پایان کارم مرگ است, مهیاشدم
روباهی موبایلی دید.
زاغک از بالای درخت گفت پایین آنتن نمیده،بده بالا برات شماره بگیرم.
روباه تا موبایل داد به زاغ.
زاغک گفت:این عوض قالب پنیری که کلاس سوم ابتدایی ازم گرفتی،پدرسگ.