تولدت مبارک فرزنددهه 60!

درتاریخ 25/4/1358فرزندی در ایران متولد شد که قرار بود زمین و زمان را متحول کند .لاکن چند ماهی نگذشت که جنگی با کشور دوست وهمسایه عزیزمان عراق در گرفت ومولود محترم آواره شد و برخلاف پرورش سایر کودکان برای زندگی در شرایط سخت ،آموزش وپرورش یافت.  

این آموزش 8سال اولیه عمرش که همراه با جنگ بود را در بر گرفت  

 اعم آموزشها عبارتند بود از : کم خوردن وکم خوابیدن ،صف گیری در انواع صفهای مرغ ،برنج ،روغن وکلیه اجناس کوپنی،ترسیدن از انواع دشمن حضوری ومجازی ،عادت به گرما وکمبود امکانات،عادت به وعده های دروغ وکذب محض وباورکردن آنها، عدم شکایت وراضی بودن به اوضاع ،عدم استفاده از تیپ های رایج،وفاداری به ...  

خلاصه یک فردی که اگر در اعماق جنگلهای آموزون رها شود آن را بهشت ببیند وحیوانات به آن احسنت گویند. 

بعد از جنگ نیز به هوای بازسازی کلیه اموال ودارایهایش را در طبق اخلاص گذاشت که بعد از این 8سال طبق را نیز از دست داد. او در این 8سال انواع پیمانکاریها را دید وانواع طرحهای نیمه کاره را مشاهده نمود .

ولی باز هم نا امید نشد . وبا شعار فرهنگ وتمدن از باب فرهنگ به کشورش وجهانی که در آن زندگی می کرد نگاه کرد. 

8سال از عمرش نیز در این راه علکی صرف شد واکثر همراهانش را در این راه از دست داد ولی باز هم ناامید نشد . او در این 8سال که حقوقش چند برابر شده بود جو گیر شد وبا پولش توانست یک فروند عیال بخرد وصاحب یک فروند جغله شود.  

او این بار شعار عدالت اجتماعی را تجربه کرد وهمانند متکدیان 8سالی زیست . هرروزبا یک شعار ویک طرح مواجه می شد! 

به طوری که گیج ومبهوط همه چیزی که به آن اعتقاد داشت را از دست داد.وبه تمام آدمهای کله گنده بدبین شد.اواکنون باشعارها و تبلیغاتی که شده بود بار دیگر بر اثر آموزشهای 8ساله اولیه عمرش ،صاحب یک جغله دیگر شد. تا غرق شده ،را یک لایه آب زیر تر ببرد.(چمّل الغرگان غطّه) 

او بار دیگرمی خواهد 8سالی دیگر را تجربه کند با کسی که لباسی از 8سال دوم برتن دارد وفکری از 8سال سوم وشعاری هایی از 8ساله چهارم! 

او اینک خسته است .کمری برای بار زندگی برایش نمانده وچشمانش دیگر توانایی دیدن واقعیت را ندارد.ومغزش دیگر نمی تواند حلاجی کند آنچه که را می بیندحقیقت است یاشبه حقیقت. 

نگران است اما نه مثل سابق که نگران خودش بود او اینک نگران بچه هایش است .آینده ای که برایش زحمت کشیده و..... 

نمی تواند مثل سابق خدایش را ببیند گویا خدایش در میان گردوغبار شهرش گم شده وشاید چشمان او دیگر نمی تواند نور را در گرد وغابرببیند. شاید هم از اوخجالت می کشد چون از خدا ی مهربان که دشمن ظالمان است برای بچه هایش زیاد تعریف کرده اما ... 

او دیگر حرف نمی زند فقط نگاه می کند همانند پدر بزرگش که سکته کرده بود با این تفاوت که او راه می رود و گاهی علکی می خندد. او فقط دوست دارد کمی راحت بخوابد هرکجا باشد وهرموقع. 

 

امروز روز تولدش است .قرار است جشن کوچکی برایش بگیرند او تصمیم دارد دیگر شمع ها رافوت نکند بلکه روشن نگه دارد. 

شاید کشورش لحظاتی روشن بماند.  

تولدم مبارک.  


توضیح: حتی بانکها هم برایم تولدت مبارک فرستادند. همراه اولم هم برایم تولدت مبارک فرستاد.اما همه به خاطر منفعتشان بوده .هیچکس همراه نیست همه باهمیم که تنها نباشیم!

 توضیح تکمیلی: جدی نوشتن به ما نیومده!