حدود یک ماه پیش پراید مدل 87 خودمان را به یکی از فامیل های خود فروختیم.امروز با وی قرار گذاشتیم برای تعویض پلاک به موسسه راهگشا برویم و بقیه ماجراها ...
بقیه رادر ادامه مطلب بخوانید
ساعت 3نیمه شب بود. از جوار لپ تاب دلبندم و سرعت دومگی(MB) اینترنتم دل کندم و رختخواب همایونی را بر فرش پهن کردم و در خیال و فکر اینکه چه طور شد این ترم درسی رو نیوفتادم و آینه به آینه رد شد و قرار است در ترم آتی چه بلایی سرم بیاید به خواب شاهانه رفتم.
ساعت 7 صبح با داد و فریادی که بالای سرم می غُرید بیدار شدم و دیدم مادر عزیزم با شش دانگ صدای خود فریاد می زند که:علی پاشو . الان بابات می ره و تو می مونی ها !
بعد از خوردن صبحانه و تَلَبُس به لباسهای شاهانه ام وارد حیاط شدم که ابویِ بزرگوارم بانگاهش به من فهماند :بشین پشت فرمون!
در مسیر از پدرم پرسیدم که محل قرار من با این فامیل فرهیخته کجاست؟که در جواب کوتاه گفت:چهارشیر،ایستگاه اتوبوس.
در محل قرار حاضر شدم که متوجه پراید سفیدی شدم که فامیل چندسال ندیده ام در آن بود.حاج آقا آن طرف خ محل قرار منتظر من بود! برای بالابردن کلاس کارم و ثابت کردن بسیجی بودنم و رعایت اصل دیر رفتن سر قرار چند دقیقه ای منتظر ماندم و او را تماشا کردم.به طرف ماشین وی حرکت کردم و بادیدن چهره وی که سالها او را ندیده بودم و با حالت بهت زده ای گفتم:سلام و فامیل فرهیخته ام گفت:سلام علی چطوری؟و ...
بعد از ورود از در اصلی موسسه که دارای 2 پارکینگ بود که یکی جنب در ورودی و دیگری جنب ساختمان اداری.ماشین را در پارکینگ شماره یک جنب در ورودی پارک کردیم و به سمت ساختمان اداری راهی شدیم.مارا به غرفه 3 راهنمایی کردند.طبق نوشته ای روی شیشه به همراه شفیقم گفتم مدارک را آماده کن! با یک حرکت ضربتی مدارک را تحویلم داد و به مسئول باجه که خانمی بود تحویل دادم و در پاسخ جیغ او که گفت خریداری یا فروشنده با چشمانی گرد شده گفتم:فروشنده .
در حال نگاه به فامیل فرهیخته ام بودم که در حال جست وجو در کیف خود به دنبال کارت پایان خدمتش بود که ناگهان مسئول باجه فریاد دوباره ای کشید و گفت:میشه 500 تومن! دردلم گفتم:جهنم و پول را تقدیم کردم.
بعد از واریز پول و... با جیغ و فریاد سوم مسئول باجه که گفت:بروید معاینه فنی!
از ساختمان اداری خارج شدیم. به فامیل دلبندم گفتم که:برو ماشین را بیار!
وی وارد پارکینگ شماره 2 شد و به دنبال اوتور خود می گشت.در صورتی که اوتور در پارکینگ شماره 1 بود.من در حال زمزمه تکه شعری بودم، ناگهان چشمم به او افتاد که سرش همچون رادار پایگاه چهارم شکاری در حال گردش بود که لحظه ای مرا دید و به سمتم آمد و دستهایش را باز کرد و فریاد زد: علی ماشین نیست!
در کمال ناباوری به همراه حواس پرتم که رئیس انجمن قاطی ها هم بود گفتم که این پارکینگ شماره 2 هست.ماشین در پارکینگ شماره یکه ! وی سرش را پایین انداخت و رفت!
بعد از معاینه توسط کارشناسان امر و ارجاع آنها به باجه شماره 3 و دستور آنها مبنی براینکه :برید پلاک ماشین را در بیاورید تا پلاک جدید را تحویلتان بدهیم.
به خارج از ساختمان اداری آمدیم.مسئولان محترم موسسه مکانی را به نام فَک و بَست پلاک رایگان تعبیه کرده بودند تا مراجعین خودشان پلاک را در نیاورند.در این قسمت دریل و پرچ به همراه یک کارگر به طور رایگان امور مراجعین را رفع و رجوع می کرد.
بعد از خروج به فامیل چندسال ندیده ام گفتم که من به جایگاه مربوطه می روم و شما ماشین را بیار!
به جایگاه رسیدم و صفی بس طولانی از ماشین ها جهت داشت و برداشت پلاک ها پدید آمده بود که مرا به یاد سلف دانشگاه می انداخت. در حال تماشای باز و بست پلاک ها بودم که متوجه غیبت طولانی نامبرده و نیامدن وی شدم،سر برگرداندم و دنبال وی گشتم که ناگهان چشتان روز بد نبیند، دیدم وی نیم خیز روبروی پلاک جلوی ماشین نشسته و تعدادی ابزار از جمله پیچ گوشتی 2پول ، آچار چرخ و... در دست وی قرار دارد و درحال باز کردن پلاک است و به جان پلاک زبان بسته افتاده!
به خودم آمدم و با خود گفتم:علی به داد ماشین برس که الان پلاک رو سالم در میاره ولی تمام ماشین رو تکه تکه میکنه !
سراسیمه به وی نزدیک شدم و گفتم:داری چه کار می کنی؟باید بری توی صف، خودشون پلاک را در می آورند! با تعجب به من نگاه کرد و جانش بالا آمد و گفت:علی تو رو خدا خودت بیا ببرش.
سرانجام بعد از تقدیم پلاک قدیم و تحویل پلاک جدید به سمت منزل روانه شدیم.
در راه فامیل متین و موقر بنده و هنرمند در عرصه حواس پرتی رو به من کرد و گفت:علی نظرت در مورد روکش های چریکی صندلی های ماشین چیه؟
منم که اصلا از زیارت این روکش ها خوشحال نبودم و تازه به یاد ایامی افتادم که اسهال شدیدی داشتم و حال و هوای آن موقع را برایم تداعی می کرد برای حفظ آبروی وی با خنده تلخی گفتم:خوبه!
در این لحظه طبع خاطره گویی وی گل کرد و شروع به تعریف خاطره در مورد روکش چریکی مسخره صندلی ماشین کرد و گفت:یه بار یه زنی را سوار ماشین کردم و او به من گفت: آقا شما سپاهی هستید؟من گفتم نه!من شرکتی هستم.
متحیر مانده بودم که چرا با این طبع خاطره گویی ادیبانه ی وی دارد حرام می شود و از دست می رود! بعد از رسیدن به مقصد از وی خداحافظی کردم و روانه منزل شدم/.
والسلام
علی شریف اسلامی 20/11/90
سلام وبلاگمون هم بروز شد فقط بخاطر تو