روباهی موبایلی دید.
زاغک از بالای درخت گفت پایین آنتن نمیده،بده بالا برات شماره بگیرم.
روباه تا موبایل داد به زاغ.
زاغک گفت:این عوض قالب پنیری که کلاس سوم ابتدایی ازم گرفتی،پدرسگ.
شب بود و خورشید به روشنی می درخشید ،
پیرمردی جوان،
یکه وتنهابا خانواده اش
در سکوت گوش خراش خیابان
قدم زنان ایستاده بود
زاغکی بردرخت نخل ،فلافل می خورد
روبهی آمدوگفت :ولک چه بالی ؟
چه دمی ؟
عجب عینک ریبونی !
مشکی رنگ عشقه !دمت گرم!
یه دهن بخون!
زاغ فلافل را زد زیر بغل وگفت :مو خودم کلاس دومم ،دهن سرویس