در درخواستهای خود از خدا دقت کنید!

ما نمی دانیم این بنی آدم چه مرگشه ؟ 

خیلی چیزها از خدا می  خواهد وکلی راز ونیاز می کنه ،شاید هم خیلی زحمت بکشد تا به مراد خودش برسد.  

اما خیلی عجیبه !  وقتی که به مراد خودش برسد پشیمان می گردد . 

بله

مثل همیشه یک مثال عرض می کنم : 

نمونه:دانش آموزان پیش دانشگاهی مدرسه خودمان  که با هزار بدبختی با کمک وتبصره وخواهش والتماس قبول می شوند ولی وقتی نتایج کنکور اعلام میشه جهت فرار از خدمت سربازی ،دوباره خواهش والتماس می کنند که ما را تجدید کنید! 

اگر نمونه قابل قبول نیست یک نمونه دیگه عرض می کنم  

نمونه : 

خودما که باکلی زحمت (البته زحمت ثبت نام وامتحان دادن ) در دانشگاه پیام نور اراک، ارشد قبول شدیم ولی حالا عین ..... پشیمونیم نمی دانیم برویم یا نرویم  

نه اون همه التماس به خدا نه به این دو دلی !!

کوهنورد


داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود 

او پس از سالها آماده سازی ماجرا جویی خود را آغاز کرد 

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست 

تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود 

شب شده بود و همه جای کوه تاریک تاریک بود 

و مرد هیچ جا را نمیدید 

همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود 

همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوهـ... 

پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت از کوه سقوط می کرد از کوه پرت شد 

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش دید... احساس مکیده شدن توسط 

قوه جاذبه او را در خود گرفت... 

او همچنان سقوط میکرد و و در لحظات ترس عظیم تمامی لحظه های خوب و بد به یادش آمد 

اکنون فکر میکرد مرگ چقدر میتواند به او نزدیک باشد 

ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد 

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. 

در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد: 

" خدایـــــــــــا کمکم کن"
از من چ میخواهی؟
ای خدا نجاتم بده
واقعاً باور داری که می توانم نجاتت بدهم؟
البته که باور دارم 

اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است را پاره کن 

یک لحظه سکوت ... و مرد تصمیم گرفت؛ با تمام نیرو به طناب چسبید 

روز بعد گروه نجات می گویند که 

یک کوهنورد یخ زده را که مُرده پیدا کردند 

در حالیکه بدنش به یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود 

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت

از مشهد برگشتیم

باسلام خدمت تمامی دوستان  

پس از چند روزی که عازم سفر مشهد بودیم دوباره به شهرمان برگشتیم  

کلی مسرورشدیم که بار دیگر به شهرمان برگشتیم 

با توجه به جان باختن ۷تن از همشهریان ما در جاده کمربندی خرم آباد قبل از سفرمان به مشهد تقریبا سفرحساسی بود وهمه نگران بودند تا ما سالم برگردیم . 

من و خانواده ام از همه کسانی که با ما تماس گرفتن چه به صورت مجازی یاتلفنی ویامسجی کمال تشکر راداریم .  

برای همه دعا کردیم انهایی که گفتند برای ما نمازبخوان  برایشان خواندیم و.... 

خلاصه برای یک سال شارژخواهیم بود. 

در آخر از میزبان خوبمان که با توجه به همه گناهانی که داریم اجازه دادند ما وارد حرمشان شویم  

تشکرو قدردانی می کنیم

السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا(ع)

 

دیده فرو بسته‎ام از خاکیان           تا نگرم جلوه افلاکیان

شاید از این پرده ندایى دهند                  یک نفَسم راه به جایى دهند

اى که بر این پرده خاطر فریب               دوخته‎اى دیده حسرت نصیب

آب بزن چشم هوسناک                را با نظر پاک ببین پاک را

آن که در این پرده گذر یافته است                چون سَحر از فیض نظر یافته است 


 

فردا صبح عازم زیارت امام رضا (ع) می باشم امید است جزو زوار امام رضا قرارگیریم ونایب الزیاره شما باشیم  

التماس دعا

برایم دعا کن

برایم دعا کن ! اجابتش مهم نیست ! نیاز من آرامشی است که بدانم تو به یاد منی . . .

سخت ترین امتحان فیزیک


استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند :
 
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
 
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد.
 
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند :
 
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید :
محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
 
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد
 
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
 
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
 
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
 
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
 
هوای کوپه مثل حمام زونا داغه
 
دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم
 
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی  نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
 
دانشجو به آرامی می گوید :
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم و اگر قطار مملو از آفریقائیهای شهوت ران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم.

اینجوری دیگه ندیده بودیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت پیرزن ومعماراصفهانی

در زمانهای گذشته، روزی معماری (احتمالاً استاد علی اکبر اصفهانی) مشغول ساختمان قسمتهایی از مسجد شاه اصفهان بود. در این وقت پیرزنی که از حمام عازم منزلش بود به جلوی مسجد رسید. سر و صدای کارگردان و منظرۀ منارۀ مسجد توجهش را به آن سمت جلب کرد. همان جا ایستاد و مشغول تماشای فعالیت کارگران و مناره شد و بعد به تصور اینکه مناره کج است جلو رفت و از کارگران پرسید:

- معار مسجد کیه ننه؟

کارگران، عاقل مردی را به او نشان دادند. پیرزن پیش رفت و گفت:

- شما معمار این مسجد هستید؟

معمار که مرد نسبتاً مسنی بود در جواب پیرزن گفت:

- بله مادر، چطور مگه؟

پیرزن گفت: می ترسم ناراحت شوی و بدت بیاید.

معمار گفت: نه ننه جان بفرمایید.

پیرزن گفت: به نظر من این مناره یک کمی کج است!

معمار نگاهی به مناره انداخت و با خوشرویی گفت:

- حق با شماست کجه!

بعد دست پیرزن را گرفت و او را تا نزدیک سکویی برد و گفت:

- شما بفرمایید اینجا بنشینید تا من بروم و مناره را راست کنم!

معمار پس از نشانیدن پیرزن روی سکو به مناره نزدیک شد و از پله های آن بالا رفت و در بالای مناره خودش را به پیرزن نشان داد و سپس پایین آمد و در سمت راست مناره ایستاد و دستها را روی بدنۀ برج گذارد و در مقابل چشمان متعجب کارگران به برج فشار آورد و لحظه ای بعد پیش پیرزن آمده و پرسید:

- چطور شد ننه؟

پیرزن نگاهی به مناره کرد و گفت: نه ننه هنوز کجه!

معمار این بار به سمت چپ مناره رفت و با دو دست به پایۀ برج فشار آورد و در حالی که از این کار خسته به نظر می رسید پیش پیرزن آمد و گفت:

- ننه جان، مثل اینکه حالا دیگه راست شده باشد!

پیرزن نگاهی به برج انداخت و گفت: - یه خورده بهتر شد ولی هنوز راست راست نشده است!

معمار بدون اظهار ناراحتی برای بار سوم به طرف برج رفت و از جهت دیگر به برج فشار آورد و پس از این عمل از پله های برج بالا رفت و با دست حرکاتی در بالای برج انجام داده و تیشه اش را چند بار به این طرف و آن طرف زد و پایین آمد و در حالی که کاملاً خسته نشان می داد، خطاب به پیرزن گفت:

- ننه این دفعه دیگه خوب شد؟

پیرزن نگاه بی فروغ خودش را از بالا تا پایین برج انداخت و گفت:

- آها، حالا دیگه خوب شد معمار، خدا خیرت بده، دستت درد نکنه!

و بعد بلند شد و رفت. کارگران ساختمانی که آنجا ایستاده بودند و با حیرت و تعجب بسیار به حرکات معمار می نگریستند و به سخنان پیرزن گوش می دادند، یک باره دور معمار را گرفتند و از او پرسیدند:

- معمار این کارها چی بود که کردی؟! مگر حرف یک پیرزن چه ارزشی دارد که این همه به خودت زحمت دادی؟! ولش می کردی می رفت. تو هم بیکاری معمار؟

معمار در حالی که لبخندی بر لب داشت، همۀ حرفهای کارگران را گوش داد و بعد سرش را چند بار تکان داد و گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!


(منبع: اصفهانی های شوخ و حاضر جواب به تحقیق حسین نوربخش)

آب نوشیدن در مواقع مختلف




با زمانبندی صحیح آب خوردن اثر آن را در بدن خود بالا ببرید

دو لیوان آب -- بعد از بیداری -- کمک می کند به فعال کردن ارگان های داخلی
یک لیوان آب -- 30 دقیقه قبل از غذا -- هضم راحت غذا
یک لیوان آب -- قبل از گرفتن حمام -- کمک می کند به کاهش فشار خون
یک لیوان آب -- قبل از خواب -- به منظور جلوگیری از سکته مغزی یا حمله قلبی

کارت ویژه یا کارت تبعیض؟

بله وصدها بله وصدها بلا 

چرا عاقل کند کاری که بارد آرد پشیمانی ؟ 

عاقل دوبار از یک سوراخ گزیده نمی شود .و.................. 

بله این ضرب المثلها واشعار  همانند ماشینهایی که به دور فلکه دور می زدنند درذهنم می چرخیدند تا اینکه به بانک ملی شهرم رسیدم .در آنجا حقوق ویارانه ام واریز می شود وبه همین خاطر اعتبار داریم وضامن مردم میشویم به همین دلیل  همیشه حسابمان بسته می شود. 

شماره ای از دستگاه جدید الخلقه که چند ماهی است برای این بانک نصب شده گرفتم وروبروی باجه نشستم شماره ی من ۲۹۶بود و آخرین شماره که خوانده شد ۱۹۸بود !!! 

نگران نبودم چون این شماره ها علکی هستند. به اطراف نگاه کردم همه ی چهره ها عصبانی بودندگویا باهمه کس وهمه چیز دعوا دارند به پیرزنی که بیرون بانک قلیان می کشید نگاه می کردم که چگونه به تابلو شماره ها نگاه می کرداو را می شناسم بیچاره سوادنداشت ولی ازبس فضول است به تابلو نگاه می کند 

به طرف رئیس بانک که تازه از آبدارخانه بیرون امده بود رفتم پس از سلام گفتم که حسابم بخاطر عقب افتادن قسطهای یکی ازمضمونین من بسته شده چرا قبل از اینکه حساب راببندید خبر ندادید؟این را ولش . چرا حالا که قسط ها را داده حسابم را باز نمی کنید؟یک ماه است که حسابم بسته شده!!! 

 خنده ای کرد وبا خنده اش به من فهماند که من احمقی بیش نیستم. راست هم می گفت حرف زدن از قانون آن هم اینجا؟!!!! از ابله بودن خودم خجالت کشیدم .

جناب رئیس فرمودند که :اولا خودت باید حواست به ضمانتت باشه دوما درسته که  قسطها را داده ولی کارمزد را پرداخت نکرده !

باور بفرمایید وقتی از میزان کارمزدمطلع شدم خنده ام گرفت .میزان کارمزد۲۵تومان بود که حسابم به خاطر آن بسته شده بود. 

گفتم خودم پرداخت می کنم .فیش گرفتم ودوباره نشستم . 

شماره ها رسیده بود به ۲۱۰  

برای اینکه وقتمان هدر نرود وچیزی هم به فرزندمان آموخته باشیم بااو در مورد تبعیض صحبت می کردم وبه او می گفتم که الحمدولله یواش یواش تبعیض ها دارند کم می شود خصوصا با آمدن تکنولوژی ؟ ودستگاه نوبت دهی را برایش مثال زدم که چگونه مردم بدون تبعیض سر نوبت خود کارشان را انجام می دهند. فرزندم که تحت افکار اینترنت و... قرار گرفته بود طبق معمول مخالف صحبت های من بود.

القصه

کارمندان هر وقت عشقشان می کشید شاسی را فشارمی دادند وشماره ای عوض می شد سه تا باجه بودند دوتا برای مردم ویک باجه ای هم فقط مخصوص پولدارها وافراد آشنا وخویشاوندان

نزدیک ساعت یک وربع بود که شماره رسیدبه ۲۹۰ 

قلبم می تپید و خدا خدامی کردم این پنج نفر نباشند .تاکارمان زودتر تمام شود وفرزندم متوجه عملکرد باجه سومی نشود .

ناگهان دستگاه گفت :۵۱ 

همه سنکوب شدند سکوت مرگباری بر بانک حاکم شد حتی صدای قل قل قلیان پیرزن هم قطع شد با آن بی سوادیش فهمیده بود که شماره به عقب برگشته است .  

صدای جیرجیرکی که تازه جیرجیر می کرداز بین رفت !

همه نگاه کردیم .فکر کردیم کارمندان دارند شوخی می کنند ویا دستگاه خراب شده بود . 

ولی نه خیر ! یک خانم خوش تیپ که تازه از راه رسیده بود وبه دستگاه شماره زن  دست زده بود به طرف باجه آمد وکار بانکیش را انجام داد و فورا رفت .  

بارفتن او شماره ها به حالت اولیه برگشت! 

همه با هم به طرف باجه مورد نظر رفتیم وسوال کردیم این دیگه چی بود؟

مسول باجه فرمودند :ایشان کارت ویژه دارند  

گفتیم یعنی چه ؟ 

فرمودند :   ایشان چند حساب داردند وپولهاشون زیاده برای اینکه معطل نشوند کارت ویژه برایشان صادرشده . 

پیرزن گفت :کشک !!!  و قلیانش بیش تر از گذشته شروع به قل قل کردن کرد. 

فرزندمان با حالت پیروزمندانه گفت :

واقعا باید ما برویم کشکمان رابسابیم مگر نمی گویند فقیر و غنی در حکومت اسلامی برابرند ؟  

مگر نه اینکه نباید تبعیض حاکم باشد ؟ 

چقدر همین بانکها به خاطر ۱۰تومان به پای ما می افتند ؟ 

اما وقتی پولها را گرفتند باید ما به پایشان بیفتیم ؟

ما از صبح بخاطر واریز۲۵تومان تا ساعت ۱ونیم معطل بودیم ولی ایشان ..........  

آخرش هم نفهمیدم این کارت ویژه است یا کارت تبعیض؟

مغزم هنگ کرد . 

به طرف پیرزن رفتم تا چندپُک قلیان بزنم دیدیم بساطش را جمع کرده وراهی خانه شده بود .  

به گمانم او هم رفت تا کارت ویژه ای برای خود مهیا کند!